خلوت گزیده

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟

خلوت گزیده

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟

کعبـــــــــــــــــــــه !!!


بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان          کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان

اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان          پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی

 

در اینجا باده مینوشی ، در آنجا خرقه می پوشی ، چرا بیهوده میکوشی

در اینجا مـــــردم آزاری ، در آنجا از گنـــــــــــــه آری ، نمی دانم چه پنداری

 

در اینجــا همـــدم و همسایــــه است در رنــج و بیمــاری

تو آنجا در پی یاری

چــه پنـــداری کجــــا وی از تـــو می خواهـد چنین کــاری

 

چه پیغــامـــی که جــز بــا یــک زبــــان گفتـــن نمی داند

چه ســلطانی که جــز در خـــانـــه اش خفتــن نمی داند

چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند

 

به دنبال چه می گردی که حیرانی

خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی

 

همـــای از جــــان خـــود سیری           کـــه خـــامـــوشی نمی گیـــری

لبت را چون لبــــان فرخی دوزند           تو را در آتش اندیشه ات سوزند

هــــــــزاران فتنـــــــه انگیـــــــزند           تــــو را بـــر سر در میخانه آویزند


« شعر آهنگ از همای »

چهارشنبه سوری!!!

یکی از آئین های سالانه ایرانیان چهارشنبه سوری یا به عبارتی دیگر چارشنبه سوری است. ایرانیان آخرین سه شنبه سال خورشیدی را با بر افروختن آتش و پریدن از روی آن به استقبال نوروز می روند.چهارشنبه سوری، یک جشن بهاری است که پیش از رسیدن نوروز برگزار می شود. اسناد و مدارک تاریخی گویای آن است که مردم در این روز برای دفع شر و بلا و برآورده شدن آرزوهایشان مراسمی را برگزار می کنند که ریشه اش به قرن ها پیش باز می گردد.

 
مراسم ویژه آن در شب چهارشنبه صورت می گیرد برای مراسم در گوشه و کنار کوی و برزن نیز بچه ها آتش های بزرگ می افروزند و از روی آن می پرند و ترانه (سرخی تو از من ، زردی من از تو) می خوانند.
 
آیین های چهارشنبه سوری 
چهارشنبه سوری همچون سایر مراسم ایرانی دارای آداب خاص خود است این رسوم را پژوهشگران میراث این گونه برشمرده اند:
 
قاشق زنی
 
زنان و دختران آرزومند و حاجت دار، قاشقی با کاسه ای مسین برمی دارند و شب هنگام در کوچه و گذر راه می افتند و در برابر هفت خانه می ایستند و بی آنکه حرفی بزنند پی در پی قاشق را بر کاسه می زنند. صاحب خانه که می داند قاشق زنان نذر و حاجتی دارند، شیرینی یا آجیل، برنج یا بنشن و یا مبلغی پول در کاسه های آنان می گذارد. اگر قاشق زنان در قاشق زنی چیزی به دست نیاورند، از برآمدن آرزو و حاجت خود ناامید خواهند شد. گاه مردان به ویژه جوانان، چادری بر سر می اندازند و برای خوشمزگی و تمسخر به قاشق زنی در خانه های دوست و آشنا و نامزدان خود می روند.

بوته افروزی 
در ایران رسم است که پیش از پریدن آفتاب، هر خانواده بوته های خار و گزنی را که از پیش فراهم کرده اند روی بام یا زمین حیاط خانه و یا در گذرگاه در سه یا پنج یا هفت «گله» کپه می کنند. با غروب آفتاب و نیم تاریک شدن آسمان، زن و مرد و پیر و جوان گرد هم جمع می شوند و بوته ها را آتش می زنند. در این هنگام
ادامه مطلب ...

تفالی به دیوان شیخ ...

گر چه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم
گنج در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقه گنهیم
شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آیینه رخ چو مهیم  

شاه بیدار بخت را هر شب 
ما نگهبان افسر و کلهیم
گو غنیمت شمار صحبت ما 
که تو در خواب و ما به دیده گهیم
شاه منصور واقف است که ما 
روی همت به هر کجا که نهیم
دشمنان را ز خون کفن سازیم
 
دوستان را قبای فتح دهیم
رنگ تزویر پیش ما نبود 
شیر سرخیم و افعی سیهیم
وام حافظ بگو که بازدهند
 کرده‌ای اعتراف و ما گوهیم

درد جامعه!

روستایی بود دورافتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن می زیستند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان حکومت می‌کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه شیادی‌های آن شخص شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می‌کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری‌های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه‌های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک
باسواد و کدامیک بی‌سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می‌شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار

نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟

مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند. تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

http://www.kahdud.blogfa.com/post-93.aspx


مسافر مدینه

ای مهربان سبز!

وقتی که از مدینه به خاور شتافتی

در زیر گام های بلند و کشیده ات

این خاک مردخیز کهنسال یکه خورد

در زیر بار شرم نگاه تو ای نجیب

مهراوه با تمام شکوهش شکسته شد

صدبار مرد و مرد

اما دریغ و درد، گرگان هار قوم

هرم حضور سبز تو را ای غریب توس!

حرمت نداشتند

این قوم شب پرست، این میزبان پست

با خوشه های زهر

شیطان صفت به حرمت تو پا گذاشتند

ای بی نشان سبز!

آن روز صبح، وقتی که شاخه های سپیده شکوفه زد

آندم که طبل های هیاهو میان شهر

با صد زبان حکایت بیدار می زدند

دستان استجابت تو ای سفیر عشق

در شعله های درد، نیلوفرانه پنجه به دیوار می زدند

آن روز غربت تو، دل عرش را شکافت

اما حریم تو، امروز آشنای غریبان خسته است

آن روز خود غریب گذشتی از این دیار

اما کنون ببین

دل ها دخیل پنجره غربت تو اند!

یعنی طواف تو،

حجی برای سینه از غم شکسته است.


شهادت آفتاب هشتم امامت حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) تسلیت باد

عروج ...

اى خاتم مهربانى و عشق! سلام بر تو که گام هاى مهتابى ات شب هاى جهل بشر را به جاده هاى راستى کشاند! فقدان رسولان، پشت اهالی ایمان را می شکند و عشق را داغدار می کند؛ رحلت رسول اعظم اسلام تسلیت باد!

ای کریم آل طه ! بوی غربت حنجره ات، جهانی را غریبانه به گریه می اندازد.شهادت دومین نور ولایت، صاحب کرامت و شفیع قیامت، امام حسن مجتبى علیه السلام ، را نیز تسلیت عرض مى کنم!

نجوا با امام (ره)

فتنه همچون گرگ بیدار و شبی آشفته بود

ابر شیطان در مه تردید بهمن خفته بود

نسل خنجر خورده با شیطان تبانی می نمود

سگ پرستی گرگ ها را دیده بانی می نمود

غنچه های یاس زسر چکمه پرپر می شدند

لاله ها هم یک یه یک تسلیم خنجر می شدند

ناگهان از آن سوی غربت نگار آمد پدید

در زمستان یک نشانی از بهار آمد پدید

فصل طغیان، فصل عصیان، فصل شیطان ها گذشت

روزهای بی سرانجامی انسان ها گذشت

آمدی و با حضورت مشق شب را خط زدی

پرتوی از نور بر کاشانه ظلمت زدی

شعله "امن یجیبت" در دل شب درگرفت

مکتب سرخ شهادت عاشقی از سر گرفت

ای حضورت انعکاس سادگی، لبخند یاس

در وجودت یک جهان آزادگی، فرزند یاس

از تبار عشق بودی و تو را نشناختیم

اعتبار عشق بودی و تو را نشناختیم

بر دل آیینه ها اینک غبار افتاده است

آرمان های بلند از اعتبار افتاده است

بی حضور تو بلور مرد بودن ها شکست

سنت غم، از دل زخمی زدودن ها شکست

سر به بازار خوارج گاه و بی گه می زنیم

تشنه ایم و بر سراب عدل، له له می زنیم

مانده ایم و حسرت آن روزها را می خوریم

حسرت خورشیدهای باخدا را می خوریم

نعش های زرد بر روی زمین جا مانده است

وحشی طوفان در این هنگامه تنها مانده است

دل خوشیم ای وای بر پس مانده عشق و جنون

خالی از فریاد فرهاد است کوه بیستون

آه اینک در ستیز آتش و نان می رویم

رو به سوی وادی قحطی ایمان می رویم

وای می ترسم از آن روزی که گمراهم کنند

دکّه های دین فروشی غافل از راهم کنند

این هجوم ملتهب در خویش می کوبد مرا

از میان خاطرات سبز می روبد مرا

آه، آن سوی هبوط آیا عروجی مانده است؟

زین همه آشفتگی راه خروجی مانده است؟

ای رفیق روشن آیینه یک بار دگر

می شود آغاز بنمایی تو پیکار دگر؟

می شود چشم شفق را باز بارانی کنی؟

می شود دریای ایمان را تو طوفانی کنی؟

رنگی از پیراهن گل بر بهار ما بزن

جرعه سبز کرامت را به کار ما بزن

ای شکوه کوه در مه پاک کن ابهام را

ای اهورا مرهمی ده غربت اسلام را !!!

آموزه ای از بهلول

روزی بهلول گذرش بر در خانه ابوحنیفه افتاد . او مشغول درس گفتن بود و می گفت : " من بر سه چیز ایراد دارم چون خلاف عقل است :

خداوند می گوید :لِأَ ملأِنَّ جَهَنَّمَ مِنکَ وَ مِمَّن تَبِعکَ مِنهُم أجمَعینَ

" که جهنّم را از تو ( ای شیطان ) و هر کدام از آنان که از تو پیروی کند، پرخواهد کرد !"

در حالیکه ماده شیطان از آتش است . چگونه آتش ، آتش را می سوزاند !؟

دیگر اینکه قرآن می فرماید : لا تُدرِکهُ الابصارُ " چشمها او ( خدا ) را نمی بینند ."

این چگونه ممکن است که چیزی وجود داشته باشد و دیده نشود .

سوم اینکه در قرآن آمده است : اَللّه خالِقُ کُلِّ شیء وَ هوَ عَلی کُلِّ شیء وَکیل" خداوند آفریدگار همه چیز است و حافظ و ناظر همه اشیاء است ."

با وجود این بنده مختار است و این خلاف عقل است.

هنگامی که سخن به اینجا رسید ، بهلول کلوخی از زمین برداشت و به سوی او افکند . کلوخ به

پیشانیش اصابت کرد و

ادامه مطلب ...

زینب زین اب است

دیر شد چون برای تماشای مسابقات روبات های جنگجو رفته بودم قاین، اربعین رو بهتون تسلیت می گم و شعری رو که در وصف حضرت زینب (س) سرودم تقدیمتون می کنم.


با قلم می خواستم سیری در این دنیا کنم

 تا که زیباتر ز "زینب" واژه ای پیدا کنم

کوه را گفتم‏که از تو با صلابت‏ترکجاست؟

گفت کوه استقامت دختر شیرخداست

چشم را گفتم که آیا پاک‏تر از آب هست؟

 گفت آری‏،‏ قلب زینب نقش هرآبی شکست

شمس را گفتم که زیباتر ‏ز نورت، نور  چیست؟

گفت نورانی‏تر از سیمای زینب نور نیست

خواستم از عقل خود تا گوهری پیدا کند

 صبر و ایمان و وفا و عشق را معنا کند

گفت زینب، عشق را مبهوت و حیران کرده است

 پرچم دین را به پا بر بام کیوان کرده است

دختری کز علم و حکمت، مرتضی را زیور است

 همچو زهرا مادرش، بر هر دو عالم سرور است

آسمانی کز شکوهش کربلا معنا گرفت

خطبه های آتشینش، عزت اعدا گرفت

بین سیارات، دیدم آفتابی در شب است

با تمام قدرتم گفتم که زینب، زینب است

شعر از: منیره صالح نیا