پدری به زور فرزند نوجوان خویش را نزد استاد آورد و گفت : من با
خانواده ام تازه به شهر ابیورد آمده ایم فرزندم می پندارد همه چیز را می
داند و نیاز به درس و مکتب ندارد . استاد رو به فرزند او کرد و پرسید : آیا اینچنین است ؟ نوجوان گفت : آیا میزان فهم ما از جهان بیشتر از آن چیزی ست که می اندیشیم ؟ استاد گفت : خیر نوجوان پرسید آیا فهم ما بالاتر از دیده ، تصور و خیال ماست ؟ استاد پاسخ داد : خیر ، بیشتر نیست نوجوان گفت : حد خیال ، تصور و دیده ما آیا بیشتر از خرد و رشد عقلی و سنی ماست ؟ استاد پاسخ داد خیر نیست نوجوان گفت : پس خرد که ماحصل دانش و تجربه هست و سن که در گذر ایام بدست می آید شاه بیت وجودی هر انسان است . استاد گفت آری چنین است . نوجوان گفت دانش در کف دست استاد است و تجربه در دم خوری با پیران با تجربه و همچنین کار و سفر . استاد گفت آری اینچنین است . نوجوان
گفت : من به نیکی می دانم سخن شما چیست چون کتاب های مکتب خانه ها را
خوانده ام و به یاد سپرده ام امروز بر آنم که به سفر باشم و با پیران
گفتگو کنم .
استاد
گفت : خرد همچون دریاست . هر یک از ما با این دریا وجودمان را سیراب می
کنیم و درختان و گلهای وجودمان را شکوفا می سازیم . در کتاب ، دریایی از
خرد نهفته است اگر می گویی همه را نیک می دانی . خواهم گفت این دریا همچون
سیل هستی وجودت را پوشانیده و کمالی در تو نیست . جز غرقه شدن در خردی که
نه عرض آن را می دانی و نه طول آنرا . تنها زمانی خرد باعث کمال تو می
گردد که تو وجود داشته باشی . دیده شوی و سبزی کمال را که در وجودت نقش
بسته به همگان نشان دهی ، آنکه راه تو را می رود در نهایت در جوانی پیر
شده و با همان کمالی که هیچ گاه درست درکش نکرده منزوی می گردد. چون همگان
را خالی از آن خردی می بیند که در وجود بی وجود خویش می بیند . نوجوان پرسید مگر نباید به دریای خرد فرود آمد . استاد گفت باید خرد را مانند باران بر وجود خویش باراند و وجود خویش را سبز کرد که این کمال و دلپذیری است . پانزده سال
بعد استاد مرد ژولیده ایی را در کنار مکتب خانه خویش دید که به شاگردان
مشتاق دانش می نگرد و حرفهای آنها را گوش می دهد . آن مرد ژولیده پیش آمد
و گفت من هم نوجوان غرقه در دریایم که به مکتب شما نیامدم و امروز می بینم
همه چیز برایم بی مفهوم است . و امروز می فهمم مسیرم درست نبوده و افسوس
که جوانی و بهار زندگی خویش را در این راه باختم . استاد گفت به گرمابه رو
و موی و ریش کوتاه کن پیشم بیا تا به تو بگویم چه باید کرد . مرد
نیز چنین کرد و استاد یکی از همان کتابهایی را که مرد زمانی گفته بود آن
را بخوبی می داند داد و گفت یک بار دیگر بخوان و دوباره پیشم بیا مرد
فردای آن روز پیش آمد و گفت خواندم .استاد گفت حالا هر روز تنها یک صفحه
از این کتاب را برای شاگردان بخوان و آموزش بده . و اینبار با این کار
زمین وجود خویش را از زیر این دریای مهیب خارج ساز . متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : خرد در دانسته های ما دیده نمی شود ، خرد تنها در کردار ما هویدا می گردد . سه سال گذشت . آن مرد ، استاد بی مانندی شده بود که از سراسر گیتی شاگردانی به پای درس و مکتبش می شتافتند. |