روزی
گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان
چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند ، نشسته است .
گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید : این چه وضعی است ؟ درویش محترم ! من
تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه
تجملات در اطراف شما ، کاملا سرخورده شدم درویش خنده ای کرد و گفت : من
آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم . با گفتن این حرف
درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا
دمپایی هایش را به پا کند ! بعد از مدت کوتاهی ، گدا اظهار ناراحتی
کرد و گفت : من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام . من بدون کاسه
گدایی چه کنم ؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم . صوفی
خندید و گفت : دوست من ، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند ،
نه در دل من ، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند !
ارسالی: آقای مصطفی دانش سلیمانی |