چو سجده کرد ملک در مقابلم فرمود
تو آدمی به بلاد غریب باید رفت
تفاهمی که خدا کرده است با شیطان
به راز گم شده در عطر سیب باید رفت
به دوش زخمی مان بار درد بسیار است
برای یافتن یک طبیب باید رفت
به سربلندی از این سربلندی آمده ام
کجا برای نجات از نشیب باید رفت؟
ندا ز کنگره عرش می رسد بر گوش
بیا که از دل این یک جریب باید رفت
برای فتح بلندای قله معراج
به اشک چشم و به امن یجیب باید رفت
به فضل کوش و به دانش گرای و همت کن
به پای میز عدالت، ادیب باید رفت
شوی اگر سکندر و قارون و رستم دستان
کفن چو گشت برایت نصیب باید رفت
خموش باش تو پروانه شمع می گوید
بدون غلغله و بی نهیب باید رفت
...
با عرض معذرت بعضی از ابیات بینش یادم رفته، چون اینو سال 81 سرودم و متاسفانه مکتوبش رو پیدا نکردم
وقتی زمین زمینه تزویر می شود
قرآن و آب و آینه تکفیر می شود
دیگر ز طعم میوه ممنوعه شرم نیست
انسان اسیر پنجه تقدیر می شود
در گیر و دار ننگ و غم نام و داغ نان
قانون بی کسی همه جاگیر می شود
نان فریب لقمه هر سفره می شود
ایمان و عشق سهم اساطیر می شود
وقتی که ره به کنگره کاخ وصل نیست
عشق قبیله، عشق زمین گیر می شود
آیات محکمات که چون روز روشن است
با صد زبان روایت و تفسیر می شود
مرد خدا چو خانه نشین شد ز جور دهر
روباه پرفریب چنان شیر می شود
آشفته خواب ها که مرا در خیال بود
افسوس یک به یک همه تعبیر می شود
جای درنگ نیست عزیزم شتاب کن
یک لحظه گر درنگ کنی دیر می شود
تقوا گزین و مشی شهادت که عاقبت
پیروز خون پاک به شمشیر می شود
...
یاد دارم یک غروب سرد سرد
می گذشت از توی کوچه دوره گرد.
«دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست.
«اول سال است؛ نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی
ادامه مطلب ...اینم سروده زیبای محتشم کاشانی به مناسبت فرارسیدن محرم حسینی
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع می کند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پرورده ی کنار رسول خدا، حسین
ادامه مطلب ...
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرر بار ، این قفس را
بر شکن و زیر زبر کن
بلبل پر بسته ز کنج قفس درا
نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم ، جور صیّاد
آشیانم ، داده بر باد
ای خدا ، ای فلک ، ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن !بیا به آه دل بی شکیب گریه کنیم
به هر تلاوت امن یجیب گریه کنیم
به حرمت همه لحظه های تنهایی
به حجله همچو عروسی نجیب گریه کنیم
به یاد چهره خونین روز، وقت غروب
به چشم منتظر هر غریب گریه کنیم
و خسته از گذر لحظه ها بیا با هم
بر این زمانه مردم فریب گریه کنیم
آن پرنده عاشق است
عاشق ستاره ماهی ای
که مثل یک نگین نقره ای
روی دست آب برق می زند
ماهی لباس نقره ای هم عاشق است
عاشق پرنده ی طلائی
که مثل سکه ای
توی مشت آفتاب برق می زند
آن پرنده را ولی چطور می شود به ماهی اش رساند؟؟
خطبه ی عروسی این دو عاشق عجیب را چطور می شود میان ابرو آب خواند!!
هیچکس تا کنون سفره ای برای عقد ماهی و پرنده ای نچیده است.
هیچکس پرنده ماهی ای ندیده است!!
یک شب ولی مطمئنم عشق بال می شود
راهی جاده های روشن خیال می شود
ماهی ای می پرد به سمت آسمان
یک شبی مطمئنم عشق باله می شود
راه های دور مثل کاغذی مچاله می شود
و پرنده ای شنا کنان میرود به قعر آبهای بیکران
بعد از آن روی نقشه های عاشقی
سرزمین تازه ای آفریده می شود
و پرنده ماهی ای
بال و پر زنان شنا کنان
هم در آب و هم در آسمان دیده می شود...
"عرفان نظر آهاری"
زخمیام -زخمی سراپا- میشناسیدم؟
بـــا شما طـــــــــیکـــــردهام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا میشناسیدم؟
راه ششصدســالهای از دفتر "حــافظ"
تا غزلهای شما، ها! میشناسیدم؟
این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیدهاست
من همان خورشیدم اما، میشناسیدم
پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، میشناسیدم؟
میشناسد چشمهایم چهرههاتان را
همچنانی که شماها میشناسیدم
اینچنین بیگــــانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا!، میشناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریـــا! میشنـاسیدم
اصل من بــــودم , بهــانه بود و فرعی بود
عشق"قیس"و حسن"لیلا" میشناسیدم؟
در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!
من بریدم "بیستون" را میشناسیدم
مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام
با همین دیدار حتی میشنـاسیدم
من همانم, آَشنــای سالهـای دور
رفتهام از یادتان!؟ یا میشناسیدم!؟
اصدای استاد"حسین منزوی" از اینجا بشنوید
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت ؟
ولی بسیار مشتاقم ،
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی ،
دَم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد ،
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
بدین سان بشکند در من ،
سکوت مرگ بارم را
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم، نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام
دوباره صبح، ظهر، غروب شد نیامدی
…