خلوت گزیده

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟

خلوت گزیده

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟

درویش و گدا

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند ، نشسته است . گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید : این چه وضعی است ؟ درویش محترم ! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما ، کاملا سرخورده شدم
درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم . با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند !
بعد از مدت کوتاهی ، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت : من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام . من بدون کاسه گدایی چه کنم ؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم .
صوفی خندید و گفت : دوست من ، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند ، نه در دل من ، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند !


ارسالی: آقای مصطفی دانش سلیمانی

نظرات 1 + ارسال نظر
مصطفی جمعه 10 اردیبهشت 1389 ساعت 11:50 ق.ظ http://www.mostafadanesh.blogfa.com

خانم صالح نیا واقعا منو هم شرمنده کردید و شوکه

باز هم ازتون ممنونم انشا الله جبران میکنم و وبلاگ شما رو در لینک های روزانه ام قرار میدهم

باز هم ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد