امام علی علیه السلام:
"بدان خدایی که گنج های آسمان و زمین در دست اوست به تو اجازه درخواست داده
و اجابت آنرا به عهده گرفته است.
تو را فرمان داده که از او بخواهی تا عطا کند.
در خواست رحمت کنی تا ببخشاید
و خداوند بین تو و خودش کسی را قرار نداده تا حجاب و فاصله ایجاد کند
و تو را مجبور نساخته که به شفیع و واسطه ای پناه ببری
و در صورت ارتکاب گناه در توبه را مسدود نکرده است
در کیفر تو شتاب نداشته
و در توبه و بازگشت بر تو عیب نگرفته است
در آنجا که رسوایی سزاوار توست رسوا نساخته
و برای بازگشت به خویش شرایط سنگینی مطرح نکرده است
در گناهان تو را به محاکمه نکشیده
و از رحمت خویش ناامیدت نکرده
بلکه بازگشت تو را از گناهان نیکی شمرده است .
هر گناه تو را یکی , و هر نیکی تو را ده به حساب آورده
و راه بازگشت و توبه را به روی تو گشوده است .
هر گاه او را بخوانی ندایت را میشود
و چون با او راز دل گویی راز تو را میداند .
پس حاجت خود را با او بگوی
و آنچه در دل داری نزد او بازگوی
غم و اندوه خود را در پیشگاه او مطرح کن
تا غمهای تو را بر طرف کند
و در مشکلات تو را یاری رساند ."
به نقل از وبلاگ: http://only-allah.mihanblog.com
پیروزی مدیران کارآمد در سه جمله است:
تجربه از دیروز
استفاده از امروز
امید به فردا
اما برخی با سه جمله دیگر زندگی را تباه می کنند:
حسرت دیروز
اتلاف امروز
ترس از فردا
بازگشت همه بسوی اوست
رقیه عزیز!براستی که برای آسمانی چون تو ماندن در قفس تن سنگینی می کرد
که چنین زود پر کشیدی و به عرشیان پیوستی
جای خالیت را برای همیشه بین دوستانم احساس خواهم کرد.
برایت دعا می کنم، برایم دعا کن!
از خداوند منان برای همسر و خانوداده ات صبر جلیل خواستارم.
جمهوری اسلامی
آری
مبارک باد آغاز رهایی..
هنگامه استقلال آزادی و جمهوری اسلامی ...
چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟
بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان
اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی
در اینجا باده مینوشی ، در آنجا خرقه می پوشی ، چرا بیهوده میکوشی
در اینجا مـــــردم آزاری ، در آنجا از گنـــــــــــــه آری ، نمی دانم چه پنداری
در اینجــا همـــدم و همسایــــه است در رنــج و بیمــاری
تو آنجا در پی یاری
چــه پنـــداری کجــــا وی از تـــو می خواهـد چنین کــاری
چه پیغــامـــی که جــز بــا یــک زبــــان گفتـــن نمی داند
چه ســلطانی که جــز در خـــانـــه اش خفتــن نمی داند
چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند
به دنبال چه می گردی که حیرانی
خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی
همـــای از جــــان خـــود سیری کـــه خـــامـــوشی نمی گیـــری
لبت را چون لبــــان فرخی دوزند تو را در آتش اندیشه ات سوزند
هــــــــزاران فتنـــــــه انگیـــــــزند تــــو را بـــر سر در میخانه آویزند