روزی بهلول گذرش بر در خانه ابوحنیفه افتاد . او مشغول درس گفتن بود و می گفت : " من بر سه چیز ایراد دارم چون خلاف عقل است :
خداوند می گوید :لِأَ ملأِنَّ جَهَنَّمَ مِنکَ وَ مِمَّن تَبِعکَ مِنهُم أجمَعینَ
" که جهنّم را از تو ( ای شیطان ) و هر کدام از آنان که از تو پیروی کند، پرخواهد کرد !"
در حالیکه ماده شیطان از آتش است . چگونه آتش ، آتش را می سوزاند !؟
دیگر اینکه قرآن می فرماید : لا تُدرِکهُ الابصارُ " چشمها او ( خدا ) را نمی بینند ."
این چگونه ممکن است که چیزی وجود داشته باشد و دیده نشود .
سوم اینکه در قرآن آمده است : اَللّه خالِقُ کُلِّ شیء وَ هوَ عَلی کُلِّ شیء وَکیل" خداوند آفریدگار همه چیز است و حافظ و ناظر همه اشیاء است ."
با وجود این بنده مختار است و این خلاف عقل است.
هنگامی که سخن به اینجا رسید ، بهلول کلوخی از زمین برداشت و به سوی او افکند . کلوخ به
پیشانیش اصابت کرد و
خون جاری شد . شاگردان ابوحنیفه بهلول را گرفتند. چون او را شناختند به
سبب خویشاوندیش با خلیفه جرأت نکردند به او جسارتی کنند و از این واقعه نزد خلیفه شکایت کردند.
خلیفه بهلول را طلبید . چون حاضرشد ، خلیفه او را سرزنش نمود و گفت : چرا سر ابوحنیفه را شکستی
و به او تعدی کردی ؟
بهلول گفت : من نشکسته ام. خلیفه دستور داد تا ابوحنیفه را حاضر کنند. ابوحنیفه با پیشانی بسته
وارد شد .
بهلول رو به او نموده و گفت : از من چه تعدی به تو شده است ؟
ابوحنیفه گفت : کدام تعدی از این بیشتر که سرمرا شکستی و تمام شب به خاطر سردرد آرام و قرار
برای من نبود .
بهلول گفت : کجاست درد ؟
ابوحنیفه گفت : درد دیده نمی شود !
بهلول گفت: پس درد وجود ندارد، دروغ می گویی چون خودت می گفتی ممکن نیست شیئی موجود دیده نشود .
دیگر آنکه کلوخ ممکن نیست به تو صدمه بزند ، چراکه تو از خاکی و کلوخ نیز ازخاک !
همچنان که آتش ، آتش را نمی سوزاند خاک هم در خاک اثر نمی کند . از اینها مهمتر من نبودم که زدم !
ابوحنیفه گفت : پس چه کسی بود ؟
گفت : همان خدایی که همه کارها را از او می دانی و بنده را نیزمجبور مطلق !!. هارون جواب او را پذیرفت
و ابوحنیفه شرمنده از آن مجلس بیرون رفت.